روزی که بی تو میگذرد، روز محشر است...

شاید تنها کاری که آدمها بلدند، زخم زدن باشد، رنجاندن..و چه خوب به وظیفه شان عمل میکنند..
نباشید ازشان رنجید، تنهایند، گناهی ندارند...حتی اگر نخواهند، حتی اگر مهربان باشند، همین که نزدیکت میشوند،... زخمی ات  میکنند.. و تو تنها و بی پناه، غریب و بی کس.. باید امیدشان بدهی، آغوشت را مامن دردهایشان کنی و به نجوا در گوشهایشان بخوانی که نترس، که تو تنها نیستی، که من هستم که دستهایم هم هست که چشمهایم، تمام امیدم، آرزویم، ایمانم، عشقم،آغوشم...
شکستهایم به من آموختند که ساده عشق بورزم، که بی چشمداشت بخواهمش، که عشق ورزیدن پاداشی ندارد.. که اگر پاداشی باشد جز درد و اندوه و اشک و حسرت نیست...
که شاید تو تنها برای این اینجایی که ببینی امدن آدمها را و بعد از رفتنشان زخمها را تک تک بشماری.. که تنها بمانی با این بدن مجروح و قلب زخمی، در سلولی که زندگی نام نهاده ای...
اگر انسانها برای هم حرمت قائل باشند، اگر واقعا از صمیم قلب بخواهند دیگری را..هرگز اویی را که دوستش دارند.. ناراحت نمیکنند...رنجش نمیدهند..گریانش نمیکنند...
انتظار ..شاید سخت ترین کار دنیاست.. آنهم برای کسی که بیتاب است و به اویی که صمیمانه دوستش دارد نیاز دارد..
اویی که شاید هرگز نیاید، شاید دیگر نخواهدش، اویی که شاید حالا دستهایش گرما بخش سردی دستهای دیگری باشد..
چه میشود کرد؟؟؟ دنیا اینجوری است..
باید اویی را که دوستش داری بسپری به دستان مهربان خداوند.. به آغوش پر از مهر پروردگار... که ای خدایی که مهربانی و راز دل ما میدانی.. مراقبش باش..بنوازش، در دریای رحمتت غوطه ورش کن.. که او دوست من است، خویشاوندم است..روزی آغوشش مرهم دردهایم بود و دستهایش گرمابخش وجودم.. حالا که نیست چه باک..تو که هستی.. و مهربانیهایت..و رحمتت و ایمانت...


پس نوشت: از سعدی یاری طلبیدم و عاشقانه هایش..
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است

...بکش چنان که تو دانی که بی مشاهده ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است...